زانوهام سست شد. نشستم روی زمین و با چشمای گریون گفتم «میشه حرف بزنی؟ میشه فقط شنونده نباشی؟ من نیاز دارم بدونم که الان باید چیکار کنم! نیاز دارم بدونم چی درسته.» و خب طبیعی بود که بازم من باشم و در و دیوار خونه و یه سکوت گُنده. اشکام رو پاک کردم و خرده های دلم رو از زمین جمع کردم و گذاشتمشون همون جای مخفیِ همیشگی. همون جایی که قفلش رو فقط پیش اون باز میکنم.
فرداش روز عجیبی بود. رفته بودم از مربی سوال بپرسم که کدوم تمرین ها باعث میشه فکر آدم از موضوع ناراحت کننده ای که مُدام تو ذهن میچرخه منحرف شه. چند تا تمرین بهم یاد داد. لبخند زدم و آماده ی خداحافظی شدم که یکهو انگار که چیزی از اعماق ذهنش یادش اومده باشه گفت «هیچ چیز تو این دنیا اونقدری مهم نیست که به خاطرش غصه بخوری. تنها چیز مهم عشق ورزیدنه. عشق ورزیدن به همه چیز و همه کس. مطمئن باش این عشق روزی بهت برمیگرده. حالا شاید متقابلا از سمت کسی که بهش عشق دادی، نیاد اما بالاخره روزی از راه دیگه ای برمیگرده.فقط یادت باشه بی توقع عشق بورز.»
این درست همون چیزی بود که نیاز به شنیدنش داشتم. مربیم با من حرف نزده بود. این صدای خودش بود، خودِ خودش. منتها از زبون مربی. از در که بیرون اومدم آسمون سرخ بود و قشنگ. اونقدر قشنگ که انگار صحنه ی یه نمایشه. حسش کردم. اون پیرمردِ ریش بلندِ بالای ابر ها رو که بهم چشم دوخته بود و با مهربونی لبخند میزد. تو دلم گفتم خیلی دوستت دارم. ببخشید که گاهی یادم میره هستی و دوستم داری.
یادمه بهم گفته بود اگه میخوای بهت احترام بذاره، اول خودت به خودت احترام بذار. اگه میخوای دوستت داشته باشه، اول خودت خودت رو دوست داشته باش. من بلد نبودم. رفته رفته همه ی علاقه به خودم، وابسته به علاقه ی دیگری بهم شد. اگه اون دوستم داشت، پس دوستداشتنی بودم. اگه من رو باارزش میدونست، پس آدم باارزشی بودم. و وای به روزی که ذره ای به علاقه اش تردید میکردم. انگار که هر روز بخشی از هویتم رو از دست میدادم. بخشی از استقلالم رو. کم کم احساس کردم من لیاقتش رو ندارم. حس کردم من از اون پایین ترم. با خودم فکر کردم «اصلا چرا من رو دوست داره؟ مگه من چی دارم؟ هیچی!»
و روزی که رفت، از من چیزی نمونده بود جز موجودی که فکر میکنه زشت و نفرت انگیزه. موجودی که نه راه مشخصی تو زندگیش داره، نه میدونه کیه، نه میدونه کجاست و هیچ وقت هیچکسی عاشقش نمیشه.
تا ده روز ماجرا همین بود. هر روز گریه و دلتنگی و مُشت به بالشت های روی تخت و فریاد و احساسِ فریب خوردگی. نگاه به آینه و تنفر از صورت کریه و قد زیادی بلند. تهوع از دانشگاه و راه زندگی. تعریف های بقیه رو قبول نداشتم. آدمی بودم که تازگی قلبش شکسته بود و همه ی حرف های خوب چیزی جز یه مشت دلداری آبکی و دروغین نبود.
یادم نیست درست از چه روزی بود که تصمیم گرفتم تموم کنم این وضعیت رو. یاد روزای اول یوگا و حرف مربیم افتادم. وقتی بهش گفته بودم که آدم بی اعتماد به نفسیم، تنها حرفی که زده بود این بود «میخوام که هر وقت حس کردی بی ارزشی، به این فکر کنی که از تو، از این فاطمه ای که جلوی من ایستاده، فقط یه دونه تو جهان وجود داره. هیچ وقت هیچکسی تو تاریخ شبیه تو نبوده و هیچ وقتم شبیهت نخواهد اومد. فاطمه ای با این قیافه، این اخلاق و این افکار.»
و خب با یادآوری اون حرف، اشک هامو از صورتم پاک کردم، کتابی که مربیم خیلی وقت پیش معرفی کرده بود رو شروع کردم، هر روز یوگا کار کردم، شکرگزاری رو جدی گرفتم، کلاس موسیقی ای رو رفتم که مدت ها بود آرزوش رو داشتم، هر روز تایمی رو برای زبان خوندن در نظر گرفتم، با خودم قرار های تنهایی گذاشتم، به ترس هام از تنها کافه و تئاتر رفتن غلبه کردم و مهم تر از همه، هر روز صبح به خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم «تو زیبا و قدرتمند و فوق العاده ای»
مدت طولانی ای نیست که این کارا رو میکنم اما میتونم به جرئت بگم که حالا یه آدم دیگه ام. منی که از چندین ماهِ پیش احساس میکردم تو مسیر زندگی گم شدهام، الان راهم رو تا حد زیادی میشناسم. حالا هر روز انگیزه ام برای زندگی کردن بیشتره چون خودم رو میشناسم و خودم رو دوست دارم. چون من تنها ورژن از این فاطمه ام و میخوام که بیشترین تلاشم رو بکنم. و راستش رو بخوایین، دلم برای خود چند ماه پیشم، همون دختر غمگینی که خودش رو لایق هیچ چیز خوبی نمیدونست، میسوزه. من دیگه اون دختر رو نمیشناسم اما دلم میخواست میتونستم کمکش کنم و دستاش رو بگیرم و از اون دریای غمی که توش غوطه ور بود نجاتش بدم. حالا که نمیشه، پس میخوام به دختری که تو آینده است قول بدم که یه روزی همونی میشم که باید بشم.
+این پُست رو نوشتم که هم یادگاری باشه از حال و احوال این روز هام و هم اینکه شاید به درد کسی بخوره که روزای خوشی رو سپری نمیکنه.
تا حالا به این فکر کردین لحظاتی تو زندگی وجود دارن که انگار تا ابد ادامه دارن؟ انگار جای دیگه، تو یه دنیای موازیِ دیگه، تو یه بُعد دیگه ای از زمان، همیشه هستن و هیچ وقت تموم نمیشن.
دو تا از این لحظات که همچین احساسی بهشون دارم رو میگم. اولیش برای ۱۰-۱۱ سالِ پیشه. شبیه صحنه ی تئاتر میمونه.
هفت یا هشت سالمه. کاپشن صورتی تنمه و کلاه بافتنی نارنجی. همیشه از اینکه این دو تا رو با هم بپوشم بدم میومد چون حس میکردم رنگ هاشون به هم نمیخوره، اما مجبورم چون داره برف میاد. عقربه ها ساعت یک نیمه شب رو نشون میدن. با مامان و بابا اومدیم تو فضای سبزِ سر کوچه. هیچکس نیست. حتی معتادایی که همیشه اینجا میخوابن. آسمون قرمزه و برف میباره. تو خیابون حتی یه ماشین هم نیست. انگار تو یه شهر متروکه زندگی میکنیم و ما تنها آدماشیم. سردم شده. مامان چادر مشکیش رو دورم میپیچه. بابا گوشیِ سفید تاشو ش رو از جیبش درمیاره. همون گوشی ای که کل عالم و آدم وقتی تو دست بابا میبیننش مسخره ش میکنن چون میگن زنونه ست، اما بابا گوشیش رو دوست داره و وقتی چیزی رو دوست داره، حرف هیچکس براش مهم نیست. صدای شادمهر از گوشی بابا بلند میشه. برف میباره. جای پاهامون روی برف ها میمونه. «باید تو رو پیدا کنم/شاید هنوزم دیر نیست/تو ساده دل کندی ولی/ تقدیر بی تقصیر نیست». شهر خاموشه. برف میباره.شادمهر میخونه.برف میباره.
حس میکنم اون لحظه هیچ وقت تموم نمیشه. همیشه ما سه تا داریم تو شب برفی قدم میزنیم و آهنگ تقدیر شادمهر پخش میشه. لحظه ی دیگه ای که میخوام بگم مال کمتر از یک سال پیشه. برعکس قبلی، حس غم داره.
دیشب از پسری که دوستش دارم شنیدم سه سال با دختری تو رابطه بوده. هنوز یک سال هم نشده که از هم جدا شدن. هنوز یه وقتایی بهش فکر میکنه و دلش میگیره. یاد خاطراتشون میفته. تا دیشب خبر نداشتم همچین گذشته ای داشته و اون پُست غمگین اینستاگرامش برای این بوده که دختره رو با دوست پسر جدیدش تو خیابون دیده. حرفامون که تموم شد ساعت ۴ صبح بود. الان ساعت دهه. تمام شب کابوس دیدم و تو خواب غصه خوردم. حس میکنم چیزی درونم خالیه. انگار یه سوراخ بزرگ وسط دلم کندن. از اول پاییز تا الانی که اوایل زمستونه هیچ وقت هوا اینقدر گرفته نبوده. صبحه اما انگار شبه. ابر ها یک نفس میبارن. امید نعمتی آلبوم جدید داده. «حرمان». یه ترکش رو پلی میکنم. «با این تپش جاری تمثیل من است آری/ این بارش رگباری بر شیشه ی دکان ها/ با زمزمه ای غمبار تکرار من است انگار/ تنهایی فواره در خالی میدان ها» بارون میباره. امید نعمتی میخونه و چیزی درونم میشکنه. آسمون میباره.بی وقفه.بی نفس.
به مریم گفتم از این لحظات داشتی؟ گفت آره فکر کنم. همه دارن. لحظاتی که بی نهایتن. گفتم عجیبه که یه وقتایی خیلی ناراحتم و یا حتی خیلی خوشحالم اما این لحظات بی نهایت نمیشن. به نظرم یه دلیل خاص داره که یه لحظه ای بی نهایت میشه، اینکه ما تو اون لحظه ی خاص با تمام احساسمون اونجاییم. اون لحظه عمیق ترین بخش قلب و روحمون رو لمس کرده. اگه لحظه ی غم انگیزیه، غم تا عمق وجودمون رفته. و اگر لحظه ی شادیه، با تمام وجود شادیم. شادی و غم این لحظات خیلی واقعی ترن و همین تبدیلشون میکنه به لحظه ی بی نهایت. لحظاتی که تا ابد هستن و تکرار میشن. شبیه وقتی که با کتاب یا فیلم و سریالی همراه بودی و بعد از تموم شدنشون فکر میکنی اونا واقعین و یه جایی دارن ادامه پیدا میکنن. مثل فرندز یا هری پاتر یا خیلی های دیگه. فقط وقتی درونشون غرق شدی و همراهشون شدی میتونی فکر کنی که وجود دارن. بقیه ی کتابا و فیلما وقتی تموم شدهن دیگه تموم شدهن. لحظات ما هم همینن. فقط یه تعدادیشون انتخاب میشن که بی نهایت بمونن.
امشب دیدمت. خودت این قرار رو گذاشتی. میخواستی اولش همه چیز ناشناس باشه اما مگه چند نفر تو دنیا وجود دارن که «دوس داری» رو «دوسداری» مینویسن؟ میدونستم خودتی. همدیگه رو جایی دیدیم که اولین بار دیده بودیم. تو کافه ای نشستیم که اولین بار نشسته بودیم. قبل از رو به رو شدن چند دقیقه از دور نگاهت کردم. سرگردون بودی. موهات بلندتر شده بود و سبیل گذاشته بودی. اما صحنه آشنا بود. خیلی آشنا.
دقیقه های اول نمیتونستم تو چشمات نگاه کنم. هفت ماه. هفت ماه شده بود که این چشم ها رو ندیده بودم جز توی عکس. مربی میگه چشم ها منبع آتیشن. پر از انرژین. چطور میتونستم بی هوا زل بزنم تو چشمات؟ چطور میتونستم این حجم از انرژی رو تحمل کنم؟
همه چیز شبیه خاکسپاری بود. بالاخره وقتش بود جسدِ رابطه ی مردهمون رو برداریم و دفنش کنیم. نشستیم بالای سرش و به خاطرات خوبش خندیدیم. دوباره نگاهشون کردیم «یادت میاد دیت اولمونو؟ من ۴۵ دقیقه دیر رسیدم و تو هم اسهال گرفتی؟» «پرنده رو لباسم خرابکاری کرد رو یادته؟» «آخ آخ بارونای بهار پارسال!»
و بعد، خاکش کردیم. گفتی مرسی که اومدی. گفتم مرسی که قرار گذاشتی. دست دادیم.یه بغل کردن فرمالیته. و بعد صدای در ماشین و راننده ی پراید مسی متالیک «کوچه ی شاهوردی تشریف میبرید؟»
اینجاست. همون انتهایی که استرِ تصرف عدوانی بهش رسید. خاکش کردم. رابطه ی مُرده و همه ی روزنه های امیدش رو. دلم تنگه. دلم وحشتناک تنگه. مثل وقتی که عزیزی میمیره و دلداریش میدن اما هیچکس نمیتونه دقیقا حالِ دلِ عزادار رو بفهمه. تا اعماق قلبم دلتنگم. اما اتفاق مهمی افتاده. این بار جسدی نیست که کنارش زار بزنم. جسد سر جای خودشه. تو دل خاک. نمیتونم بیرون بیارمش. نمیتونم زندهش کنم. انگار مادری بودم که بچه اش گم شده بود. نمیدونست زندهست یا مرده. دلتنگی و نگرانی تنگاتنگ هم. اما حالا فهمیده که زنده نیست. و جنسِ دلتنگیش، جنسِ دلتنگی یه عزاداره. نه یک چشم انتظار.
مامان میگه خاک سرده. چون اگه نبود، هیچکس از شدت دلتنگی نمیتونست زندگی کنه. به حرفت ایمان دارم مامان. یه روز این درد ها هم تموم میشن. تا ابد.
مربی میگه امروز آخرین جلسه تابستونی کلاسه. بعد کمی میخنده و به قیافه غمگین من که نفر اول ردیف دوم نشستهام اشاره میکنه و میگه "زود میگذره". کلاس که تموم شد صدام میکنه و خبر میده که امروز نمیتونیم دوتایی تا مترو بریم. لبخند میزنم و در دل از کائنات تشکر میکنم و میگم "عیبی نداره منم قرار نبود سمت مترو برم امروز". در ساختمان قدیمی باشگاه رو میبندم و بدون نگاه به خیابان شلوغی که مسیر همیشگیم به سمت متروست، به کوچه خلوتِ کناری میپیچم. گهگاهی که مربی همراهم نمیآد از این کوچه رد میشم. به خونههای مورد علاقهام سلام میکنم و بعد میبینم موجود کوچکی از زیر در خونهای به داخل میخزه. دقت که میکنم میبینم بچه گربه سیاهیه که از فرط کوچکی بیشتر به موش میمونه تا گربه. از لای نردهها نگاهش میکنم و میبینم ترسون زل زده به من. قربون صدقهاش میرم و به راهم ادامه میدم. پنج دقیقه بعد تابلوی کوچک کافه رو میبینم. کافهای که چند ماهیه بعضی چهارشنبهها از کنارش میگذرم. این بار اما در کشوییاش رو هل میدم و وارد میشم. خانومی ازم میپرسه سیگار میکشم یا نه. جای سیگاریها و غیر سیگاریها فرق نمیکنه. کنار پنجره مینشینم و از لا به لای خونههای بلند رنگهای غروب رو میبینم. کیک شکلاتی و موکا نوتلا سفارش میدهم. قهوه دوست ندارم اما سردردم کافئین طلب میکنه. کافه غیر از من چند مشتری دیگه هم داره. یک زوج در انتهای روشنِ کافه نشسته اند. پسر تنهایی گوشه میز بزرگی نشسته و با موبایلش مشغوله. پیرمردی هم پشت سر من نشسته. کت و شلوار به تن داره و با صاحب کافه حرف میزنه. البته معلوم نیست صاحب اصلی کافه کیه. دختر و پسری ادارهش میکنند که سن و سالی هم ندارن. چند دقیقه بعد دختری وارد میشه و با کافهدار ها سلام و علیک گرمی میکنه و روی صندلی میز جلویی من مینشینه. سیگاری درمیاره و روشن میکنه.
اینجا من رو یاد پاریسی میاندازه که هیچ وقت نرفتهام اما وصفش رو داخل کتابها خواندهام. دیدنِ کافه کم نورِ کوچکی وسط کوچه کم رفت و آمد شاید برای پاریسیها چیز عجیبی نباشه اما قطعا برای تهرانیها هست. کافهای که کیک روزش، کیک هویجه و کافهدارهاش مشتریها رو میشناسن و برای رفتگری که جلوی درباش رو تمیز میکنه قهوه میبرن. خبری هم از بچه هنریهای کافههای دیگه نیست.
قهوهم سریعتر از چیزی که انتظار دارم آماده میشه. کتابم داخل گوشیه و سر درد نمیگذاره بخونمش. اینستاگرام هم این روزها برام حکم ورق زدن مجلههای زرد رو دارد. گوشی رو کنار میگذارم و به آهنگ شیپ آو مای هارت که در فضای کافه پخش میشه گوش میدم. به امروز فکر میکنم. به یوگا و سارا که آخر کلاس تولدم رو پیش پیش تبریک گفت. به مربی که گفت چقدر انرژیم بالاست و بهم افتخار میکنه. به سبدِ انرژیهای خوبی که سرکلاس پرش کردم فکر کردم و تلخی قهوه رو با شیرینی امروز قورت دادم.
از کافه که بیرون میآم هوا تاریک شده. حالا تابلوی کافه و نور کمی که از پنجرههاش به بیرون میتابه بیشتر از قبل خودنمایی میکنن. این راه رو اون وقتی پیدا کردم که از گوگل مپ آدرس خانه موسیقی بتهوون رو میخواستم. همان مسیر رو پیش گرفتم تا برسم به میرزای شیرازی. آهنگ گوش میدم و از پیادهروهای خلوت میگذرم و باد خنکی لباس آبی نخیم رو ت میده و به عبور سریع ماشینها نگاه میکنم. اسپاتیفای آهنگی رو پخش میکنه که تا به حال نشنیدهم. دوستش دارم. همزمان که از کنار مغازههای عروسکفروشی رد میشم دو تا بچهگربه تو باغچه میبینم. خم میشم و بهشون سلام میکنم. یکیشون که سفیده از پشت بوتهای به پشت بوتهای دیگه میپره. بازیش گرفته. با خودم میگم باید قبل از سی سالگی حتما یک بچه گربه به سرپرستی بگیرم. آهنگ توی گوشی شاده. سبکم و دلم میخواست میتونستم برقصم. دلم میخواست میرزای شیرازی تا ته تهران ادامه داشت و من بی وقفه میرقصیدم و میرقصیدم و میرقصیدم.
به کریمخان میرسم. داخل نشر چشمه میرم. قبل از یوگا میدونستم باید بین خرید کتابی که میخوام و کافه یکی رو انتخاب کنم. پس فقط کتابها رو ورق میزنم، عطرشون رو نفس میکشم و از کتابفروشی تا به انتهای شب پرواز میکنم.
از وقتی پیش روانشناس میرم با جنبههایی از شخصیتم رو به رو شدم که یا از وجودشون خبر نداشتم و یا همیشه انکارشون میکردم. خلاصه روشی که تراپیست من به کار میبره اینه که ما همگی از بچگی زخمهایی تو وجودمون داریم که اگه روزی درمانشون نکنیم، افسار زندگیمون رو به دست میگیرن و ممکنه فاجعههای بزرگی به بار بیارن.
من تو روزهای پایانی نوزدهسالگی وقتی از "خودم" خسته بودم، از روانشناس کمک گرفتم. از همه چیز خسته بودم. از بیاعتماد به نفسیِ همیشگیم. از سرزنش مداوم خودم. از اینکه نمیتونم از فکرِ رابطه مسمومم که ۷-۸ ماه پیش تموم شده بیرون بیام. بعد از چند جلسه نشستن روی کاناپه مطب و صحبت با آقای دکتر جوانی که رو به روم بود، تازه فهمیدم مشکلات الانم شاخ و برگهای درختی هستن که ریشهش تو رفتارای مادر و پدر و نزدیکانم با من تو بچگیه. فهمیدم که قدم اول پذیرفتن خودمه. پذیرفتنِ منِ بی اعتماد به نفس و سرزنشگر. قدم بلند و طولانی بعدی طی کردنِ پروسه درمانه. چیزی که شاید ۵-۶ ماه زمان ببره. فهمیدم که با اینکه تو سن پایینی برای درمان اقدام کردم ولی همین الانشم دو بار زخمهام جای من تصمیم گرفتن. بار اول زمانی که کنکور هنر ندادم با این توجیه که نمیخوام فقط با یه مشت تئوری وارد دانشگاه شم و بار دوم زمان انتخاب پارتنر. وقتی وارد عمق ماجرا شدم، به وضوح دیدم که من از فضای رقابتی فرار میکنم و همینطور از جایی که احتمال شکست وجود باشه میترسم و حتی با وجود اینکه آرزوی رسیدن به هدفم رو دارم به خاطر مسیرش پا پس میکشم. فهمیدم که کودکِ درونِ زخمیم سراغ مردی رفته که توجه کردن و ابراز علاقه بلد نیست و حتی اونها رو به رسمیت هم نمیشناسه. چه ترسناک میشد که سالها میگذشت و زمانی که خیلی دیر شده بود با زخمهام رو به رو میشدم.
یه بار دکتر حرف جالبی بهم زد. گفت همه آدمها زخمهایی از دوران کودکیشون دارن. چون توسط پدر و مادرهایی بزرگ شدن که خودِ اونها هم زخم دارن. گاهی وقتی دنبالِ ریشه زخمی میگردیم، میبینیم تا چند نسل قبل از ما هم این زخم رو داشتن و ما درست مثل پدر یا مادرمون، وارث این زخمیم. اما این موضوع قرار نیست پدر و مادرهامون رو تبرئه کنه. ما همگی مسئول زخمهامون و انتقال کردن یا نکردنشون به نسل بعد هستیم.
و هیچکس، مطلقا هیچکس وظیفه خوب کردن حالِ مارو نداره به جز خودمون.
نه پارتنر، نه دوست و نه حتی روانشناس. روانشناس فقط مسیر رو نشون میده و باز همه چیز پای خودته.
تو این روزها خودِ نوزدهسالم رو شبیه پیرزنی میبینم که تمام موهاش سفید شده و منتظرِ ساعت 00:00 بیست و سوم شهریوره که جای خودش به فاطمه سرحالِ بیست ساله بده و بی صدا برای همیشه پرواز کنه و تو آسمون خاطرهها گم شه. فاطمه نوزده ساله رنج زیادی کشید. از شهریور پارسال که روز تولدش بود تا همین چند ماهِ آخر. آدمها و ماجراهای زیادی رو پشتسر گذاشت و حالا اندازه یک عمر خستهست. با تمام فشارها اما باز هم دست از خوب کردن حالِ خودش برنداشت و وقتی دید از توان خودش خارجه آستینهاش رو بالا زد و دنبالِ کمک رفت. تو این روزهای آخر میخوام بگم که خیلی بهش مدیونم. برای تمام تلاشهاش. دلم میخواست خداحافظی باشکوهی براش میگرفتم. برنامه یه سفر متفاوت رو چیده بودم اما نشد ولی احتمالا سفر دیگهای در راه باشه که از قضا این هم برای خودم خیلی متفاوته. اولین سالیه که دلم میخواد کادوهای زیادی بگیرم. دلم میخواد برای خداحافظی از این سال سخت و فاطمه رنج کشیده، توجههای بیشتری بگیرم، شاید به جبران تولد پارسال که در بدترین و مأیوسانهترین حالتِ ممکن رقم خورد. دلم میخواد شمع تولدم رو با حال متفاوتی فوت کنم. دلم میخواد امسال یک بار هم که شده پستچی زنگ در خونه رو بزنه و بگه «نامه دارین». کاش بتونم جبران کنم. کاش خداحافظی به یادموندنیای بشه.
+ دلم میخواد این پینوشت رو اضافه کنم و بگم امسال دقیقا 20 روز قبل از تولدم دومین مورد از لیست این پُست رو هدیه گرفتم. کنسرتِ گروه پالت که مدتها بود آرزوش رو داشتم. میخوام این هدیه که اتفاقا اولین هدیه تولدمم هست رو نشونهای بدونم برای اینکه قراره تو دهه جدید زندگیم موسیقی جریان داشته باشه و شاید حتی بخش مهمی از زندگیم باشه.
+ پیشنهادی دارین برای اینکه سال جدید زندگیم رو هیجانانگیزترش کنم؟ مثلا چالش خاصی یا تجربه جدیدی؟
سردبیر اتاق بغلی، صدای زیری داشت که اگر مخاطب صحبتهاش نبودی، از شنیدنش اذیت میشدی. مدل ابروهاش جوری بود که انگار همیشه خدا نگرانه. با این قیافه و صدایی که گاهی تنش بالا میرفت، خداروشکر میکردم که زیر دستش کار نمیکنم. سردبیر خودمون رو با وجود بوی همیشه بد دهانش دوست داشتم. حداقل اینکه آروم بود و هر از گاهی که از بغل میزم رد میشد با خنده میگفت «چطوری خانوم فلانی؟» و قبل از اینکه جواب بدم، میرفت.
سیستم عدالت و جزای دنیا برخلاف همیشه این بار درست و بی نقص اجرا شد. سردبیرمون صدام کرد و گفت تحریریه اتاق بغلی نیرو میخوان. اگه اینجا بمونی معلوم نیست تا کی باید بدون حقوق باشی و میدونم که کارِ بدون حقوق حتی برای یادگیری چقدر سخته. راست میگفت. یک ماه اومده بودم سرکار و معلوم نبود چقدر دیگه باید بمونم و یاد بگیرم تا نیرو بخوان و حقوق بخور و نمیری بهم بدن.
شب قبل از شنبهای که قرار بود کار جدیدم رو شروع کنم، خاطرات دوستام از سردبیرهای بداخلاق رو در ذهنم مرور کردم. نمیدونم این چه مرضیه که هر بار وقتی از چیزی میترسم خودم رو وادار میکنم بیشتر و بیشتر به بُعد ترسناکش فکر کنم. مثل زمانی که از جاده خطرناک سفرمون ترسیده بودم و تو گوگل سرچ کردم «تصادف اتوبوس در جاده فلان».
صبح هنوز ۹ نشده دفتر تحریریه بودم. لباسام رو مرتب کردم و در اتاقش رو زدم. با لبخند ازم استقبال کرد. نشستم روی کاناپه طوسی رنگ اتاقش و درمورد جزئیات کار ازش پرسیدم.عجیب بود که نه صداش اذیتم میکرد و نه حتی قیافه نگرانش. صحبت هامون که تموم شد، از دفتر بیرون اومدم و روی صندلی خودم نشستم. فکر کردم که چقدر بارها بیخودی از همه چیز ترسیدم. آدمها، حرفها،مسئولیتها و لیست بیانتهایی که خیلی وقتها بدون اینکه دقیق بشناسمشون ازشون فرار کردم. شاید اگر میموندم و به جای فرار یک قدم داخل محدوده ترس میذاشتم، یکباره دیوارهای سیاه فرو میریختن و این نمایش ترسناک تموم میشد.
.
باید به ترسهام فرصت امتحان شدن بدم.
سمت راستم پایانه اتوبوسه و سمت چپم تعداد زیادی تاکسی خطی و رانندههایی که هر کدوم مقصد خودشون رو برای گیر انداختن یه مسافرِ خسته از مترو فریاد میزنن. عصرها وقتی از سرکار بر میگردم بدون هیچ تردیدی تاکسی رو انتخاب میکنم ولی الان که خورشید بعد از ساعتها خودنمایی تو آسمان، گورش رو گم کرده میتونم با خیال راحتتری استراحتی به جیبم بدم و سوار اتوبوس شم.
هشت و بیست و سه دقیقهست و طبق زمانبندی هشت و نیم باید حرکت کنه. اولین مسافر اتوبوسِ قدیمی بی کولری هستم که هنوز صندلیهای نرمش رو با صندلیهای سفتِ پلاستیکی عوض نکرده. در عرض چند دقیقه بیشتر صندلیها پر شدن و اتوبوس هشت و سی و دو دقیقه حرکت میکنه و باد گرمی از پنجره به صورتم میخوره. چشمام رو میبندم و خنکای هر چند کمش رو تا آخرین ذره میبلعم. نورِ گوشی رو روی کمترین میزانش میذارم که همین ۸ درصد شارژِ باقی موندهش برای گوش دادن آهنگ تا آخر مسیر طاقت بیاره. یه آهنگ بیکلام گزینهی خوبی واسه تموم کردن یه روز پر از حرف و شلوغه. پیمان یزدانیان مثل همیشه تو این رقابت پیروز میشه و صدای گیتارِ آهنگ Strangers 10 از گوشیهای هنذفریم پخش میشه و فضای اتوبوس و چهرهی آدما شکل شاعرانهای به خودش میگیره.
اتوبوس از کنارِ پارک بزرگی میگذره و سرعت میگیره. باد خنکتر شده و بوی تازگی میده. نگاهم میفته به ماه. هلاله. درست همونطور که وقتی بچه بودیم تو نقاشیهامون میکشیدیم. نه زیادی بزرگ و نه زیادی لاغر مردنی. یک آن حس کردم چقدر زندگی الانم مثل همین هلالِ ماهه. درست و به اندازه. بارها روی همین صندلیهای اتوبوس نشستم. روزهای سردِ زمستون بعد از کلاس موسیقی. خسته، بعد از دانشگاه. بعد از امتحان. بعد از قرارای عاشقانه. بعد از یوگا. توی بارون. زیر آفتاب. روزای سرد. روزای گرم. روزای ابری. یه وقتایی تنها. یه وقتایی با آشناها. بعد فکر کردم که من روی همین صندلیهای اتوبوس بزرگ شدم و این مسیرِ طولانی همچنان ادامه داره. و زندگی چیزی نیست جز همین.
منِ پارسال رو خوب یادمه. خسته از روزهای بلندِ تابستون، بی هدف و کرخت. اونقدری که هر صبح از خواب بیدار میشد و با بیرحمی تمام سیلی از توهین رو روانه خودش میکرد. هیچ نفهمیدم چی شد که الان اینجام. دارم آروم آروم قدم در راه هنر میذارم، برای خودم جشن یکسالگی یوگا میگیرم و توی تحریریه کوچیکی کار میکنم و حالا دیگه دستم توی جیب خودمه. چرخ زندگی چطور چرخید که حالا در آستانهی بیست سالگی به خودم و زندگیم نگاه میکنم و لبخند میزنم؟
دوباره چشمام رو میبندم و عطری که باد با خودش از پارک آورده رو نفس میکشم. حس میکنم مثل همین باد سبکم و رها.
+ پر از حرفم و باید آروم آروم بنویسمشون.
تا اومدم بیرون چند قطره بارون افتاد روی صورتم. یاد حرف مریم افتادم. گفته بود «احتمالا تو زندگی قبلیت یا ابر بودی یا بارون». اون موقع به حرفش خندیدم اما الان به این فکر میکنم که چقدر معجزه نیازه که هر وقت غمگینم بارون بیاد؟ میباره و قلبِ شکستهم رو تسکین میده. سرقولش هست. همیشه. حتی تو یه عصرِ تابستونی.
به وقتِ بارونِ عصرگاهیِ بیوقتِ تهران
بیستِ
تیرِ
نود و هشت
بعد از پنج تا امتحان پشت سر هم، خسته و کوفته از اتوبوس پیاده شدم. نزدیک ترین راه به خونه، کوچه ی مدرسه بود. همون کوچه ی پهنی که سه تا دبیرستان داخلش هست.دخترا با روپوش های بد رنگ و مقنعه های کم و بیش کج و کوله و صورت های بی آرایش دم در مدرسه ایستاده بودن و حواسشون به بلندی صداشون نبود. از کنارشون گذشتم و یک آن فراموش کردم که من دیگه متعلق به این جمع نیستم. که دو سال ازشون بزرگترم. که کارت متروی دانشجویی دارم و دو سال بعد قراره کلاه فارغ التحصیلیم رو پرت کنم بالا و عکس بگیرم. که سه ماهِ دیگه دهه ی سوم زندگیم شروع می شه. و یکهو ترسیدم.
پتو رو دور خودم پیچیدم و وحشت زده زل زدم به یه تکه کاغذ که چند متر اون طرف تر افتاده بود. برنامه ی دقیق و کامل تابستونم. صدایی توی گوشم می خونه «اگه نتونم چی؟ اگه برم سرکار و مثل ابله ها رفتار کنم چی؟ اگه از پسش برنیام چی؟ اگه بیرونم کنن؟ اگه استادم بهم بگه استعداد موسیقی ندارم، اگه هیچ وقت بدنم تو یوگا منعطف نشه، اگه تا آخر عمرم همینجور ترسو بمونم چی؟» به لحظه ی فوت کردن شمع تولدم فکر می کنم. به این سه ماهِ پایانیِ نوزده سالگی. چیزی از درون بهم چنگ میزنه.
می تونم از همشون انصراف بدم. می تونم زنگ بزنم و بهشون بگم که پشیمون شدم و نمیام. به استاد موسیقیم بگم که وقتِ کلاس اومدن ندارم. به خانوم شاکریِ دفترِ یوگا زنگ بگم که راه برام دوره و هوا هم گرم. و بعد برم زیر پتو دراز بکشم و فکر کنم که تا ابد نوزده ساله میمونم.
ثانیه، دقیقه، ساعت، روز، هفته، ماه، سال همش دروغه. زمان دروغه. پونزده تا شونزده سالگی اندازه ی چند سال طول میکشه. هیجده تا بیست سالگی به زور شیش ماه. ده سالگی تا بیست سالگی طولانیه، اما مطمئنم که بیست تا سی سالگی به پنج سال هم نمی کشه. از هیجده سالگی به بعد یک بار به خودت میای و میبینی بیست ساله ای، بار بعدی بیست و دو و فارغ التحصیل شدی، بعد بیست و پنج و بیست و نه و یکهو سی ساله ای و شاید نصف راه زندگی رو اومدی. و من از همین ابتدا ترسیده ام. از همین بیست سالگی. یاد حرفِ لیسا کوردو میفتم. وقتی گفت بیست تا سی سالگی پر از چالشه. پر از روز های بی اعتماد به نفسی. پر از شکست. می شکنی و فردا صبح باید دوباره لباس بپوشی، صبحونه بخوری و از خونه بری بیرون. و اونقدر ادامه بدی که به جای دری که بسته شده در جدیدی باز شه. چون برای هر چیزی دلیلی وجود داره. و بعد صدای استاد موسیقیم رو میشنوم که میگه «ته این ترس ها چیه؟ اینکه آدما مسخره ات کنن؟ که ناامیدت کنن؟ که همه ی این ها سنگی بشه و بیفته جلوی راهت؟ یه وقتایی باید شبیه همون قورباغه ی کَری باشیم که "نمی تونی" ها رو "می تونی" تصور کرد و خودش رو از چاله کشید بیرون.»
ته ماجرا اینه که هر چقدر زیر پتو دراز بکشم و فکر کنم نوزده ساله ام، یه روز سی ساله می شم و از جایی به بعد موهام شروع می کنن به سفید شدن. شاید واقعا لازمه ی پیش رفتن، شکست خوردنه. میرم و شکست می خورم و میگم امتحانش کردم و نشد و حالا با خیال راحت راه بعدی رو می رم. یا حتی مثل مربی راه رو میرم، موفق هم میشم اما یک جایی به بعد تصمیم میگیرم چیز دیگه ای رو امتحان کنم و میشم مربی یوگا و احساس خوشحالی بیشتری می کنم. فقط کافیه خودم رو بسپارم به جریان زندگی و بهش اعتماد کنم.
بماند به یادگار از سه ماهِ پایانیِ نوزده سالگی
بیست و سوم خردادِ نود و هشت
چند وقت پیش بود که ستارهی تمام وبلاگهایی که دنبالشون میکنم با عنوانِ «نامه به گذشته» روشن شده بود. دونه به دونهشون رو تو سکوت خوندم و بعد نشستم با خودم فکر کردم که اگه من هم تو این چالش شرکت میکردم چی به خودِ قدیمم میگفتم. و بعد کشف بزرگی کردم. فهمیدم که از گذشتهم راضیم و دلم نمیخواد هیچ کدوم از جزئیاتش رو تغییر بدم.
اگه بخوام به گذشته خودم نامه بنویسم، فقط در چند جمله مینویسم «تا میتونی از تک تک لحظاتت لذت ببر و عاشق همه جزئیاتش باش.»
مدت طولانیای به این چالش فکر کردم. در واقع تصور کردم که من الان همون فاطمه قدیمیای هستم که فاطمه سالهای بعد داره بهش فکر میکنه. به اطرافم نگاه کردم، به رختخواب بهم ریخته وسط پذیرایی، به بوی آخرین سیگار مریم تو خونه، به ظرفهای باقی مونده از شبنشینیمون تو سینک ظرفشویی، به نور طلایی و ضعیف عصرِ یک روز پاییزی و ابری. تک تک این جزئیات رو بلعیدم و فرستادمشون جایی از مغزم که هر وقت اراده کنم به راحتی به یادشون بیارم.
به همه جزئیات قشنگی فکر کردم که تو این بیست سال از جلوی چشمام گذشتن و من ندیدمشون. به همه دوستت دارمهایی که توی سینه پنهانشون کردم. به همه بوسههایی که دریغشون کردم با این فکر که "نکنه فکر کنه زیادی عاشقم؟" یا "با خودش نگه این چه دیوونهایه دیگه".
احساس میکنم که این روزها از ترسیدن خسته شدهم، از فکر به قضاوت آدمها و در عین حال سرشار از عشقم. عشقی که میخوام به همه آدمهایی که دوستشون دارم تقدیم کنم، همین الان، درست تو همین لحظه.
آره، من امشب، اینجا زیر نور ریسههای زرد اتاقم نشستم و به گذشته فکر میکنم. به رابطهی فراموش نشدهم. اما میبینم دلم نمیخواد پایان داستان رو عوض کنم، نمیخوام حتی زمانش رو کمی اینور و اون ور کنم اما یه شب که دلتنگی هجوم آورده بود، به مریم گفتم تنها چیزی که در حال حاضر دلم میخواد اینه که یک سال پیش بود و من بدون هیچ حرفی بغلش میکردم و تک تک جزئیات اون حال رو به خاطر میسپردم، همین و تنها همین.
و حالا میبینم که تمام حسرت زندگیم اینه که خیلی لحظات رو واقعا زندگی نکردم. این روزا اما دارم تمرین میکنمش و مطمئنم روزی میاد که فقط با بستن چشمام میتونم در زمان سفر کنم.
+خدا میدونه که چند بار دلم میخواست پُست بذارم اما این روزهای شلوغ (اما قشنگ!) فرصت نمیدادن و راستش دلم میخواست این پست اینقدر پراکنده نباشه اما شاید بهتر باشه تو این وقتی که دلم میخواد یه مطلبی حتما نوشته شه، کمالگراییم رو بذارم کنار.
[پرده اول]
در قطاری با مقصدی اشتباه رو به روی هم نشستهایم. نیم ساعت از قراری که باید بهش میرسیدیم گذشته و هنوز یک ساعت دیگه راه باقی مونده. بی مقدمه میگه «تجربههای جدید رو خیلی دوست دارم». نگاهم رو از دوردستها میکَنم، لبخند میزنم و میگم «همیشه آدمایی که تجربیات مختلف دارن از همه جذابترن. در مورد همه چیز حرفی دارن بزنن». به نشونهی تأیید سری ت میده. یهو میبینم چیزی در چشماش برق میزنه. دستش رو دراز میکنه و به جایی در ناکجا آباد اشاره میکنه «اونجارو ببین!». در قاب یک دستِ پنجره قطار، زمین سر تا سر خاکی رو میبینم و آسمونی که دم غروب هم رنگ زمین شده و بعد میبینمشون. نقاط کوچک رنگیای که سر تا سر این قاب پخش شدهان. به مقصد اشتباه قطار فکر میکنم، به خودمون در غروب و بالنهای رنگی تو آسمون. زیر لب آروم میگم «زندگی عجیبه.»
[پرده دوم]
هنوز آدمهای زیادی هستن که از کلاس زبان رفتنم خبر ندارن. میتونم قیافههای متعجبشون رو موقع شنیدن این خبر تصور کنم. خندهداره وقتی که میپرسن «مگه انگلیسی رو تموم کردی که رفتی سراغ این زبان؟» و میتونم چشمهای از حدقه بیرون زدهشون رو با گفتن این حرف که یک روز بدون هیچ فکری وارد مرکز زبان شدم و ثبت نام کردم رو ببینم.
سر کلاس کوچک پنج نفرهمون نشستم. کتابی دستمه که حتی یک کلمهش رو هم نمیفهمم و اتفاقا همین شیرینترین بخش ماجراست. کشف تک تک این کلمات جدید. من دو جلسه از چهار نفر دیگه عقبترم. بعد از جلسه دوم، همکلاسیم که مردی ۵۴ سالهست سراغم میاد و با جدیت ازم میپرسه که چرا تو کلاس هیچ حرفی نمیزنم. بهش میگم که هنوز اعتماد به نفس تلفظ کلمات رو ندارم. میگه هممون همینیم، باید اونقدر بخونی که راه بیفتی. و میبینم که تمام جلسات بعدی حواسش به من هست که نترسم و بخونم.
درس جدیدمون درمورد غذاهاست و بعد از کلاس پیشنهاد میده بریم کافهای که همین نزدیکیهاست و به نظرش قهوه خوبی داره. چشم به هم میزنم و میبینم تو کافه نشستیم و لیوان کاپوچینو دستمه. شم خبرنگاریم گل کرده و دارم پشت سر هم ازش سوال میپرسم. تو همین سوالها بود که فهمیدم تاجره و کل اروپا رو با ماشینش گشته و بعد یه سری هم به آمریکای جنوبی زده. ازش میپرسم چه کشوری رو برای زندگی دوست داره و جواب میده بعد از ایران، کلمبیا. اولین باره که میشنوم کسی دلش میخواد تو کلمبیا زندگی کنه. خودش قهوههامون رو حساب میکنه و صحنه بعدی خودم رو میبینم که همراهش سوار واگن آقایون شدم و دارم به صحبتهاش در مورد اینکه هر رمانخوانی باید جنایت و مکافات رو بخونه گوش میدم.
از واگن که پیاده میشم، باید کمی قدم بزنم و امشب عجیب رو هضم کنم. به این چهار نفر فکر میکنم. «سین» پسر بیست و سه سالهای که بهمنماه برای درس داره میره و «نون» دختر بیست و پنج سالهای که نامزدش مدتهاست شهروند اونجا شده و هر لحظه منتظره بهش بپیونده و «الف» دختری هم سن و سال خودم که دل از رشته مرمت بریده و میخواد کارگردان شه و آرزوی رفتن از ایران رو تو سر میپرورونه. و بعد همین آقای تاجرِ جهانگرد که امشب من رو ساخت. هیچ کدوم از این آدمها شبیه من نیستن اما حضورشون حال غریبِ قشنگی بهم منتقل میکنه. به عبور قطار نگاه میکنم، در دل میگم «زندگی عجیبه»
[پرده سوم]
از اتاق میام بیرون و بی مقدمه به مامان میگم میخوام موهامو کوتاه کنم. قیافهش رو کج و معوج میکنه و میگه «موهات که الانم کوتاهه، میخوای پسرونه کوتاه کنی؟» میگم آره. چند ماه پیش بود که عکس اَملی رو به آرایشگر نشون دادم و گفتم «این شکلی بزن موهامو ولی با چتری بلندتر». علی که عکسمو دیده بود گفته بود شبیه دخترای فرانسوی شدی و سر تا پا پر از ذوق شده بودم. هنوزم قیافه فرانسوی شدهم رو دوست داشتم، اصلا برای همین بود که گفتم میخوام پسرونه کوتاهش کنم. به چشم یه چالش میدیدمش. چالش شهامت. فرداش وقتی از دانشگاه برگشتم خونه مامان باورش نمیشد که واقعا موهامو کوتاه کردم.
به قیافهای که هنوز بهش عادت نکردم تو آیینه نگاه میکنم. انگار با خودِ جدیدی رو به رو شدم. به آدم جدیدِ توی آینه میگم «زندگی عجیبه، نه؟»
[پرده چهارم]
دکتر ظرف پسته رو برمیداره و تعارفم میکنه. به رسم ادب یه دونه برمیدارم و تشکر میکنم. میگه «خوبیه اینکه روانشناستم اینه که میدونم تا وقتی نیارم جلوت و تعارفت نکنم لب نمیزنی.» جفتمون به حرفش میخندیم. میتونم ببینم که خوشحاله. اول جلسه وقتی از اتفاقات جدید براش گفتم اونقدر ذوق کرد که اگر وسط این اتاق کوچولو میرقصید هم تعجبی نمیکردم. گفت از اینکه میبینه اینقدر آگاهم لذت میبره. براش تعریف میکنم که هنوز یک وقتایی فکرهای رابطه قدیمیم اذیتم میکنه، میپرسم کی تموم میشه این افکار؟ میگه ما نباید زمان خاصی برای حال روحیمون تعیین کنم. شیش ماه، یک سال یا حتی چند سال. هر چقدر از خودت در یک رابطه بیشتر مایه گذاشته باشی، همونقدر هم دیرتر فراموشش میکنی، داری راه درستی رو پیش میری. سخت نگیر. از مطب که میزنم بیرون، کتابمو از کیفم درمیارم. به پاراگراف های آخر کتاب آلن دو باتن رسیدم. خط آخرِ صفحه آخر کتابی که از اول تا به آخرش در مورد یک رابطه بوده، نوشته بود «دوباره عاشق شدم.» لرزش شیرینی رو حس کردم. و زیر لب تکرار کردم «زندگی واقعا عجیبه.»
من میگفتم: ما سرزمین غریبی داریم. اگر آن را بشناسی حتما عاشقش میشوی. چه باسواد باشی چه کم سواد، چه روشنفکر باشی چه غیر روشنفکر.هر چه باشی، طبیعت پرشکوه و عظیم این سرزمین تو را به زانو در میآورد و با تمام وجود جنگیدن به خاطر آن را به تو میآموزد. از پی دیدن و شناختنش دیگر نمیتوانی در مقابل آن بیتفاوت بمانی، دیگر نمیتوانی نسبت به آن غریبه باشی و به آن فکر نکنی، نمیتوانی چمدانت را ببندی و خیلی راحت بگویی: "میروم امریکا، میروم اروپا، میروم یک گوشه دنیا راحت و آسوده زندگی میکنم، میروم جایی که کار و مزد خوب وجود دارد، میروم و خودم را خلاص میکنم." نمیتوانی زخمش را زخم خودت ندانی، دردها و غصههای مردمش را دردها و غصههای تن و روح خودت ندانی، گلهایش را گلهای باغ و باغچهی خودت ندانی، کویر و دریا و کوههای اش را عاشقانه نگاه نکنی، در بناهای مخروبهی قدیمیاش، روان جاری اجدادت را نبینی. صدای آبهای مستِ رودخانههایش را همچون صدایی فراخواننده از اعماق تاریخ حس نکنی، و نمیتوانی برای بازسازیاش قد علم نکنی، پای نفشری، یک دندنگی نکنی و فریاد نکشی.نمیتوانی،نمیتوانی.
امروز این پاراگراف رو تو کتاب ابن مشغلهی نادر ابراهیمی خوندم. با خودم گفتم چقدر مناسبِ این روزاست. بعد یاد شنبه افتادم، تو سلف وقتی فاطمه بی هوا گفت "من دلم نمیخواد از اینجا برم. چرا سهم ما اینه؟" و همه تو سکوت سرمون رو پایین انداختیم و زل زدیم به سوپهای بیشکل و بیمزهمون.
گیر کرده بودیم تو برف و اعتراض. تو پرت ترین نقطه تهران، بدون تاکسی، اتوبوس و هر وسیله حمل و نقل دیگهای. روی پل عابر وایساده بودیم و به سمت پلیسهایی که با مردم درگیر شده بودن، گوله برف پرت میکردیم. حس کردم چقدر حقیر و کوچیکیم. هیچ کاری از دستمون برنمیاد، جز همین که با دستای یخ زدهمون گوله برف پرت کنیم.
چند روز پیش یه کتابی میخوندم که داستانش دربارهی جنگ جهانی دوم بود. داستان فرعیش، ماجرای دختری بود که تو جوونی از آلمانی که تازه تازه دست هیتلر و نازیها افتاده بود، فرار میکنه به آمریکا. سالها بعد، نزدیکای هشتاد سالگیش با حسرت از صفحه تلویزیون مردم خشمگینی که با بیل و کلنگ افتادن به جونِ دیوار برلین رو میبینه. نمیخوام شبیهش بشم. نمیخوام تو هشتاد سالگی، تو یه کشور غریب، وسط یک مشت غریبهای که هیچ خاطرهی مشترکی از کودکیهام باهاشون ندارم، حسرت سالهای دور از وطن رو بخورم. حسرت زدن یک لگد به اون دیوار کوفتی.
نادر ابراهیمی راست میگه. نمیتونی زخم وطن رو زخم خودت ندونی. نمیتونی دل نگرانش نباشی حتی اگه کیلومترها فاصله داشته باشی. کاش میشد کاری کرد. کاش میشد به یه آیندهای دل بست.
+ ابن مشغله رو درست روزی شروع کردم که از کارم استعفا دادم. به قول ابراهیمی، من از اون دست آدمایی هستم که اگه زیاد یک جا بمونم راکد میشم. دم رفتن، سردبیر گفت "چرا همه رفته بودناشونو میذارن واسه پاییز؟" و بعد همهمون خندیدیم. دلم به این آدما تنگ میشه. اما میدونی، باید میرفتم. چیزی که باید رو از اینجا گرفتم و حالا زمان بستن کوله باره. بریم دنبال یه شروع جدید کاری.
+ اون بالا هر از گاهی بخش "یادگار کتابها" رو به روز میکنم و همینطور "دربارهی من" رو. راستش یک وقتایی فکر میکنم باید درباره من رو هر روز بروز کرد، بس که این آدمی دائما در حال تغییره.
+ پرستو یه ویدیویی تو صفحه اینستاگرامش داره که با صدای فوق العادهاش میخونه " از خون جوانان وطن لاله دمیده." الان همونو میطلبه.
عنوان صریح و روشن است. این پُست را برای پارهای از توضیحات درباره پُستهای اخیر گذاشتهام. از زمان ساختن این وبلاگ، درباره همه چیز مهم زندگیام حرف زدهام. حتی چیزهایی خیلی شخصی که شاید بعدها از به اشتراک گذاشتنشان پشیمان شوم. از روزهای دبیرستان گفتهام، از کنکور و بدبختیهایش، از بیهویتی ناشی از بیعلایقگی به همه رشتههای دانشگاهی، از ترمهای اول دانشگاه، از خوبیهای رومهنگاری، از غرغرهایم درمورد دانشگاه و دانشجویانش، از ماجرای اولین عاشق شدنم تا مراحل تمام شدنش، از سختیهای کنار آمدن با تنهایی، از سرکار رفتنم و بعدتر استعفایم و خیلی چیزهای دیگر. بارها لحن عوض کردهام و موضوعات حرفهایم تغییر کرده است. همیشه گفتهام که این وبلاگ نشان بزرگ شدنم است. نشان تغییر کردنم و آدم دیگری شدنم. حالا هم همین است. تصمیم گرفتم تمرین کنم همان پُستهای همیشه را با لحن جدیتری بنویسم. اگر از پسش بربیایم، کمتر شخصیاش کنم. و این تصمیمها نیز همه از درونم میآید.
استارت ماجرا از کمی قبلتر است اما نقطه اوجش میرسد به اواسط دیماه با همان اتفاقات تلخی که قصد یادآوریاش را ندارم. بعد از آن، دیگر نتوانستم بلند شوم. چند روز صبح تا شب در تخت خوابم که کم مانده بود کپک بزند دراز کشیدم و هیچ کاری نکردم. به معنای دقیق کلمه هیچ کار. فقط دراز کشیدم و غصه خوردم. نتوانستم حمام بروم، برای معاینه چشمم پیش دکتر بروم، کتاب بخوانم یا حتی فیلم ببینم. آنقدر همانجا دراز کشیدم که آخر سر دخترعموهایم آمدند و از جایم بلندم کردند و قانع شدم که باید کمک بگیرم. حالا چند قرص رنگارنگ دارم که قول دادهاند کمکم کنند که شبها درست بخوابم و دیگر کابوس نبینم و به قول روانشناسم «شیمی مغزم را تنظیم کنند». همان وقتها بود که تصمیم گرفتم رمان خواندن را کنار بگذارم یا حداقل خیلی کمترش کنم. دکتر گفته بود باید اعتراف کند که افسردهها خیلی وقتها آدمهای واقعبینی هستند اما نمیشود با حجم زیادی از واقعیت زندگی کرد، گاهی نیاز به یک جور حالتهای از سرخوشی و بیخیالی داریم. من اما راستش حس میکنم حالا که واقعیت تلخ دنیا اینطور به صورتمان کوبیده شده است، رمان و داستان خواندن برای دور شدن از این فضا یک جورهایی حماقت است. واقعیت غمگینم میکند اما دلم نمیخواهد از آن فرار کنم. کتابهای تاریخ و جامعهشناسی را که خیلی وقتها از آن دوری کردهام را دورم ریختهام که هی بخوانم و بخوانم بلکه کمی از این دنیای آشفته سر در بیاورم.
سرتان را درد نیاورم، خلاصه بگویم که از یک جایی به بعد خیلی چیزها معنایشان را برایم از دست داد و این اتفاق ترسناکی بود. انتهایش را نمیدانم. راستش را بخواهید از فکر کردن به انتهای همه چیز خسته شدهام. میخواهم من هم مثل شماها تماشاگر این ماجرا باشم. تا ببینیم این تقدیر -اگر وجود داشته باشد- ما را به کجا میبرد. هر چه هست امیدوارم آخرش حداقل یک خواب عمیق و با آرامش داشته باشد. همین هم حتی کافیست!
حوالی سال ۸۱ بود که بالاخره از زیرزمین خانه مادرجون اسباب کشی کردیم و صاحب خانهی دراز و کوچکِ یک ساختمان سه طبقه شدیم. کوچکتر از آن بودم که دلم اتاق شخصی بخواهد و مامان هم شبها رختخوابم را در پذیرایی پهن میکرد و من را با ترسها و کابوسهایم تنها میگذاشت. ساعتهای طولانی زل میزدم به راهروی باریک و تاریک آشپزخانه و از ترسِ بیرون آمدن جن و هیولا چشم بر هم نمیگذاشتم. یک وقتهایی بهانه میکردم و از چند ساعت قبلش میگفتم خوابم نمیآید که بابا کنارم دراز بکشد و کمرم را ماساژ دهند که تا قبل از خاموشی خانه خوابم برده باشد. آن ساختمان با درهای بزرگ سفیدش برایم پر از کابوس است. هنوز هم یک وقتهایی خواب میبینم که ی دنبالم میکند و وقتی از بالا پشتبام به در خانهمان میرسم هیچکس در را باز نمیکند و راه فرارم بسته میشود.
اما همان ساختمان پر از جنهای خیالی، یک معصوم خانم ساکن طبقه دوم داشت که به همه ماجراهای وحشتناک آنجا میارزید. قامت و رویش هیچ شباهتی به فرشتههای نجات نداشت، لاغر و تکیده و عینکی بود. آن وقتهایی که مامان چادر به سر دستم را میگرفت و مهمان خانه بی مبل سنتیشان میشدیم، تمام مدت منتظر میماندم که میوه پوست بگیرد و از آدمهای اطرافش تعریف کند. از دختر تازه ازدواج کردهاش که قم زندگی میکند تا ماجرای کربلا رفتن زن همسایه بغلی. مهم نبود که محتوای حرفهایش چیست یا اصلا من همسایه ساختمان بغلی را میشناسم یا نه. همه جذابیت حرفهایش در نوع روایت کردنش بود. جوری که به سختی میتوان توصیفش کرد. انگار که یک سری آدمها از اول قصهگو زاده شده باشند، شخصیتها را برایت خلق میکنند جوری که مشتاق شنیدن سرنوشتشان میشوی. آنقدر خوب که انگار داستانش جایزه پولیتزر برده است.
به حساب ما آن آپارتمان بیست و خردهای سال دارد. هنوز با همان ترسناکی همیشگیاش در وسط کوچه کودکیهام قد علم کرده است. چند روز پیش که عمو خبر فوت معصوم خانم را به گوشمان رساند، فکر میکردم که آن خانه حالا خیلی ترسناکتر از قبل شدهاست اما راستش را بخواهید وقتی دیداری دوباره تازه کردم، فهمیدم که قصهگوییهای معصوم خانم بخشی از جان آن خانه شدهاند. حقیقت این است که قصهها جاودانهاند، حتی اگر گویندهشان دیگر آنجا نباشد. قصهها یاد قصهگویشان را تا ابد نه فقط در چند پاره آجر که در قلب آدمها حتی دخترکی ۶-۷ ساله که سالهاست او را ندیده است، زنده نگه میدارد.
چشم که باز میکنم، منظره همان منظرهی پنج روز پیش است. هوا روشن شده است و زنگ ساعت موبایلم به صدا در آمده است. خاموشش میکنم و هشدار میدهد که ده دقیقهی دیگر باز هم سر و کلهاش پیدا خواهد شد. ساعت را فرمالیته کوک کردهام. نه کلاسی در کار است که دیر شود نه سرکاری که نگران غرولندهای رئیسم باشم. آنقدر درهم و برهم خواب میبینم که ده دقیقه نشده بیدار میشوم. اوقاتم تلخ شده است؛ انگار وقتی عجله نداری، آن خوابهای دقیقه نودی صبحها هم دیگر به دلت نمیچسبد. طبق معمول همین چند روز گذشته، کتری را پر از آب میکنم و روی گاز میگذارم. نگاهم به باریکهی نور آفتاب میافتد که خودش را تا روی گلهای سرخ قوری قدیمیمان کش داده است. مامان همچنان خواب است و خانه را سکوتی کسل کننده فرا گرفته است. تا آب کتری جوش بیاید، گوشی موبایل را برمیدارم. اعداد پیامهای خوانده نشدهی کانالهای خبری از دیروز چند برابر شده است. اشتیاقی به باز کردنشان ندارم، همان خبرهای بدِ همیشگی، به علاوه هشدارهای یکی در میانِ شستشوی دستِ این روزها. اینستاگرام را هم حوصله سررفتههای این روزها قرق کردهاند؛ کوئسشن میگذارند که حالا روزهای دیگر را چطور بگذرانیم؟ و بعد هم جوابهای کم و بیش مسخره آدمهای حوصله سررفتهی دیگر. توییتر هم با معدن انسانهای سرخورده اجتماع، مبارزهای گوشی به دستِ زیر پتو، راضیم نمیکند. فکر میکنم که یکم یوگا کنم ولی دست و پای وارفتهام نای کشیده شدن ندارند. کتابهای روی میز هم آن ج و و همیشگی را برای خواندنشان در دلم راه نمیاندازند. نتهای تمرین نشدهی پیانو هم چهره متوقع استاد را نشان میدهند که میگوید نتیجه چند هفته بیکاری همین بود؟ سر و صداهای ذهنم بالا میگیرد؛ والد پر توقع درونم میگوید این همه وقت خالی داری و در عین حال هیچ کاری نمیکنی. دلم میخواهد فریاد بزنم که حوصله هیچ چیز را ندارم. که دلم برای روند عادی زندگیام تنگ شده است و فکر میکنم اگر چند روز دیگر را به همین منوال بگذرانم میمیرم.
ترس به جانم میافتد که نکند تا وقتی ماجرای این ویروس تمام شود آن پسر کافهای مترو رفته باشد و کسی نباشد که روی کاپوچینوام طرح قلب بزند و بداند که شیرینیاش دقیقا باید چقدر باشد. بعد یاد استوری چند روز پیش یک نفر میافتم که گفته بود بعد از تمام شدن ماجرای ویروس، اولین کاری که میکنید چیست؟ و من نوشته بودم مترو سواری. لابد خیلیها پیش خودشان میخندند و مسخره میکنند اما من دلم برای آن خطوط قرمز و زرد و آبی مترو تنگ شده است. یک هفته پیش بود که آخرین بار سوارش شدم و حالا انگار هفتهها از آن موقع گذشته است. دلم میخواهد روی فاصله بین دو واگن بنشینم، پادکستم را گوش دهم و به آدمها، فروشندهها نگاه کنم و نفس عمیقی بکشم که همه چیز عادی است. عادی بودن، چیزی که این روزها نایاب شده است.
جایی نوشته بودم از فیلمها و کتابهایی که در جایگاه معلم اخلاق قرار میگیرند و درسشان را به صورتت میکوبند بدم میآید، چون غیرواقعیاند و ارتباط گرفتن با آنها سخت است. اما حالا فهمیدهام که زندگی هم میتواند تمام قد به عنوان معلم اخلاق درست پیش رویت ظاهر شود. درسش را روی تخته سیاهش بنویسد و مدام برایت تکرارش کند. راست است که فیلمها را از روی زندگی واقعی میسازند وگرنه چه کسی فکرش را میکرد که روزی بیاید که هر روز صبحش را با جملهی «قدر روند عادی زندگیام را ندانستم» آغاز شود و دلت برای خوابهای دقیقه نودی پنج صبحها و دید زدن طلوع آفتاب از شیشه تاکسی تنگ شود؟
+ به یادگار از روزهای خود قرنطینگی.
درباره این سایت