من میگفتم: ما سرزمین غریبی داریم. اگر آن را بشناسی حتما عاشقش میشوی. چه باسواد باشی چه کم سواد، چه روشنفکر باشی چه غیر روشنفکر.هر چه باشی، طبیعت پرشکوه و عظیم این سرزمین تو را به زانو در میآورد و با تمام وجود جنگیدن به خاطر آن را به تو میآموزد. از پی دیدن و شناختنش دیگر نمیتوانی در مقابل آن بیتفاوت بمانی، دیگر نمیتوانی نسبت به آن غریبه باشی و به آن فکر نکنی، نمیتوانی چمدانت را ببندی و خیلی راحت بگویی: "میروم امریکا، میروم اروپا، میروم یک گوشه دنیا راحت و آسوده زندگی میکنم، میروم جایی که کار و مزد خوب وجود دارد، میروم و خودم را خلاص میکنم." نمیتوانی زخمش را زخم خودت ندانی، دردها و غصههای مردمش را دردها و غصههای تن و روح خودت ندانی، گلهایش را گلهای باغ و باغچهی خودت ندانی، کویر و دریا و کوههای اش را عاشقانه نگاه نکنی، در بناهای مخروبهی قدیمیاش، روان جاری اجدادت را نبینی. صدای آبهای مستِ رودخانههایش را همچون صدایی فراخواننده از اعماق تاریخ حس نکنی، و نمیتوانی برای بازسازیاش قد علم نکنی، پای نفشری، یک دندنگی نکنی و فریاد نکشی.نمیتوانی،نمیتوانی.
امروز این پاراگراف رو تو کتاب ابن مشغلهی نادر ابراهیمی خوندم. با خودم گفتم چقدر مناسبِ این روزاست. بعد یاد شنبه افتادم، تو سلف وقتی فاطمه بی هوا گفت "من دلم نمیخواد از اینجا برم. چرا سهم ما اینه؟" و همه تو سکوت سرمون رو پایین انداختیم و زل زدیم به سوپهای بیشکل و بیمزهمون.
گیر کرده بودیم تو برف و اعتراض. تو پرت ترین نقطه تهران، بدون تاکسی، اتوبوس و هر وسیله حمل و نقل دیگهای. روی پل عابر وایساده بودیم و به سمت پلیسهایی که با مردم درگیر شده بودن، گوله برف پرت میکردیم. حس کردم چقدر حقیر و کوچیکیم. هیچ کاری از دستمون برنمیاد، جز همین که با دستای یخ زدهمون گوله برف پرت کنیم.
چند روز پیش یه کتابی میخوندم که داستانش دربارهی جنگ جهانی دوم بود. داستان فرعیش، ماجرای دختری بود که تو جوونی از آلمانی که تازه تازه دست هیتلر و نازیها افتاده بود، فرار میکنه به آمریکا. سالها بعد، نزدیکای هشتاد سالگیش با حسرت از صفحه تلویزیون مردم خشمگینی که با بیل و کلنگ افتادن به جونِ دیوار برلین رو میبینه. نمیخوام شبیهش بشم. نمیخوام تو هشتاد سالگی، تو یه کشور غریب، وسط یک مشت غریبهای که هیچ خاطرهی مشترکی از کودکیهام باهاشون ندارم، حسرت سالهای دور از وطن رو بخورم. حسرت زدن یک لگد به اون دیوار کوفتی.
نادر ابراهیمی راست میگه. نمیتونی زخم وطن رو زخم خودت ندونی. نمیتونی دل نگرانش نباشی حتی اگه کیلومترها فاصله داشته باشی. کاش میشد کاری کرد. کاش میشد به یه آیندهای دل بست.
+ ابن مشغله رو درست روزی شروع کردم که از کارم استعفا دادم. به قول ابراهیمی، من از اون دست آدمایی هستم که اگه زیاد یک جا بمونم راکد میشم. دم رفتن، سردبیر گفت "چرا همه رفته بودناشونو میذارن واسه پاییز؟" و بعد همهمون خندیدیم. دلم به این آدما تنگ میشه. اما میدونی، باید میرفتم. چیزی که باید رو از اینجا گرفتم و حالا زمان بستن کوله باره. بریم دنبال یه شروع جدید کاری.
+ اون بالا هر از گاهی بخش "یادگار کتابها" رو به روز میکنم و همینطور "دربارهی من" رو. راستش یک وقتایی فکر میکنم باید درباره من رو هر روز بروز کرد، بس که این آدمی دائما در حال تغییره.
+ پرستو یه ویدیویی تو صفحه اینستاگرامش داره که با صدای فوق العادهاش میخونه " از خون جوانان وطن لاله دمیده." الان همونو میطلبه.
درباره این سایت