مربی میگه امروز آخرین جلسه تابستونی کلاسه. بعد کمی میخنده و به قیافه غمگین من که نفر اول ردیف دوم نشستهام اشاره میکنه و میگه "زود میگذره". کلاس که تموم شد صدام میکنه و خبر میده که امروز نمیتونیم دوتایی تا مترو بریم. لبخند میزنم و در دل از کائنات تشکر میکنم و میگم "عیبی نداره منم قرار نبود سمت مترو برم امروز". در ساختمان قدیمی باشگاه رو میبندم و بدون نگاه به خیابان شلوغی که مسیر همیشگیم به سمت متروست، به کوچه خلوتِ کناری میپیچم. گهگاهی که مربی همراهم نمیآد از این کوچه رد میشم. به خونههای مورد علاقهام سلام میکنم و بعد میبینم موجود کوچکی از زیر در خونهای به داخل میخزه. دقت که میکنم میبینم بچه گربه سیاهیه که از فرط کوچکی بیشتر به موش میمونه تا گربه. از لای نردهها نگاهش میکنم و میبینم ترسون زل زده به من. قربون صدقهاش میرم و به راهم ادامه میدم. پنج دقیقه بعد تابلوی کوچک کافه رو میبینم. کافهای که چند ماهیه بعضی چهارشنبهها از کنارش میگذرم. این بار اما در کشوییاش رو هل میدم و وارد میشم. خانومی ازم میپرسه سیگار میکشم یا نه. جای سیگاریها و غیر سیگاریها فرق نمیکنه. کنار پنجره مینشینم و از لا به لای خونههای بلند رنگهای غروب رو میبینم. کیک شکلاتی و موکا نوتلا سفارش میدهم. قهوه دوست ندارم اما سردردم کافئین طلب میکنه. کافه غیر از من چند مشتری دیگه هم داره. یک زوج در انتهای روشنِ کافه نشسته اند. پسر تنهایی گوشه میز بزرگی نشسته و با موبایلش مشغوله. پیرمردی هم پشت سر من نشسته. کت و شلوار به تن داره و با صاحب کافه حرف میزنه. البته معلوم نیست صاحب اصلی کافه کیه. دختر و پسری ادارهش میکنند که سن و سالی هم ندارن. چند دقیقه بعد دختری وارد میشه و با کافهدار ها سلام و علیک گرمی میکنه و روی صندلی میز جلویی من مینشینه. سیگاری درمیاره و روشن میکنه.
اینجا من رو یاد پاریسی میاندازه که هیچ وقت نرفتهام اما وصفش رو داخل کتابها خواندهام. دیدنِ کافه کم نورِ کوچکی وسط کوچه کم رفت و آمد شاید برای پاریسیها چیز عجیبی نباشه اما قطعا برای تهرانیها هست. کافهای که کیک روزش، کیک هویجه و کافهدارهاش مشتریها رو میشناسن و برای رفتگری که جلوی درباش رو تمیز میکنه قهوه میبرن. خبری هم از بچه هنریهای کافههای دیگه نیست.
قهوهم سریعتر از چیزی که انتظار دارم آماده میشه. کتابم داخل گوشیه و سر درد نمیگذاره بخونمش. اینستاگرام هم این روزها برام حکم ورق زدن مجلههای زرد رو دارد. گوشی رو کنار میگذارم و به آهنگ شیپ آو مای هارت که در فضای کافه پخش میشه گوش میدم. به امروز فکر میکنم. به یوگا و سارا که آخر کلاس تولدم رو پیش پیش تبریک گفت. به مربی که گفت چقدر انرژیم بالاست و بهم افتخار میکنه. به سبدِ انرژیهای خوبی که سرکلاس پرش کردم فکر کردم و تلخی قهوه رو با شیرینی امروز قورت دادم.
از کافه که بیرون میآم هوا تاریک شده. حالا تابلوی کافه و نور کمی که از پنجرههاش به بیرون میتابه بیشتر از قبل خودنمایی میکنن. این راه رو اون وقتی پیدا کردم که از گوگل مپ آدرس خانه موسیقی بتهوون رو میخواستم. همان مسیر رو پیش گرفتم تا برسم به میرزای شیرازی. آهنگ گوش میدم و از پیادهروهای خلوت میگذرم و باد خنکی لباس آبی نخیم رو ت میده و به عبور سریع ماشینها نگاه میکنم. اسپاتیفای آهنگی رو پخش میکنه که تا به حال نشنیدهم. دوستش دارم. همزمان که از کنار مغازههای عروسکفروشی رد میشم دو تا بچهگربه تو باغچه میبینم. خم میشم و بهشون سلام میکنم. یکیشون که سفیده از پشت بوتهای به پشت بوتهای دیگه میپره. بازیش گرفته. با خودم میگم باید قبل از سی سالگی حتما یک بچه گربه به سرپرستی بگیرم. آهنگ توی گوشی شاده. سبکم و دلم میخواست میتونستم برقصم. دلم میخواست میرزای شیرازی تا ته تهران ادامه داشت و من بی وقفه میرقصیدم و میرقصیدم و میرقصیدم.
به کریمخان میرسم. داخل نشر چشمه میرم. قبل از یوگا میدونستم باید بین خرید کتابی که میخوام و کافه یکی رو انتخاب کنم. پس فقط کتابها رو ورق میزنم، عطرشون رو نفس میکشم و از کتابفروشی تا به انتهای شب پرواز میکنم.
درباره این سایت