[پرده اول]
در قطاری با مقصدی اشتباه رو به روی هم نشستهایم. نیم ساعت از قراری که باید بهش میرسیدیم گذشته و هنوز یک ساعت دیگه راه باقی مونده. بی مقدمه میگه «تجربههای جدید رو خیلی دوست دارم». نگاهم رو از دوردستها میکَنم، لبخند میزنم و میگم «همیشه آدمایی که تجربیات مختلف دارن از همه جذابترن. در مورد همه چیز حرفی دارن بزنن». به نشونهی تأیید سری ت میده. یهو میبینم چیزی در چشماش برق میزنه. دستش رو دراز میکنه و به جایی در ناکجا آباد اشاره میکنه «اونجارو ببین!». در قاب یک دستِ پنجره قطار، زمین سر تا سر خاکی رو میبینم و آسمونی که دم غروب هم رنگ زمین شده و بعد میبینمشون. نقاط کوچک رنگیای که سر تا سر این قاب پخش شدهان. به مقصد اشتباه قطار فکر میکنم، به خودمون در غروب و بالنهای رنگی تو آسمون. زیر لب آروم میگم «زندگی عجیبه.»
[پرده دوم]
هنوز آدمهای زیادی هستن که از کلاس زبان رفتنم خبر ندارن. میتونم قیافههای متعجبشون رو موقع شنیدن این خبر تصور کنم. خندهداره وقتی که میپرسن «مگه انگلیسی رو تموم کردی که رفتی سراغ این زبان؟» و میتونم چشمهای از حدقه بیرون زدهشون رو با گفتن این حرف که یک روز بدون هیچ فکری وارد مرکز زبان شدم و ثبت نام کردم رو ببینم.
سر کلاس کوچک پنج نفرهمون نشستم. کتابی دستمه که حتی یک کلمهش رو هم نمیفهمم و اتفاقا همین شیرینترین بخش ماجراست. کشف تک تک این کلمات جدید. من دو جلسه از چهار نفر دیگه عقبترم. بعد از جلسه دوم، همکلاسیم که مردی ۵۴ سالهست سراغم میاد و با جدیت ازم میپرسه که چرا تو کلاس هیچ حرفی نمیزنم. بهش میگم که هنوز اعتماد به نفس تلفظ کلمات رو ندارم. میگه هممون همینیم، باید اونقدر بخونی که راه بیفتی. و میبینم که تمام جلسات بعدی حواسش به من هست که نترسم و بخونم.
درس جدیدمون درمورد غذاهاست و بعد از کلاس پیشنهاد میده بریم کافهای که همین نزدیکیهاست و به نظرش قهوه خوبی داره. چشم به هم میزنم و میبینم تو کافه نشستیم و لیوان کاپوچینو دستمه. شم خبرنگاریم گل کرده و دارم پشت سر هم ازش سوال میپرسم. تو همین سوالها بود که فهمیدم تاجره و کل اروپا رو با ماشینش گشته و بعد یه سری هم به آمریکای جنوبی زده. ازش میپرسم چه کشوری رو برای زندگی دوست داره و جواب میده بعد از ایران، کلمبیا. اولین باره که میشنوم کسی دلش میخواد تو کلمبیا زندگی کنه. خودش قهوههامون رو حساب میکنه و صحنه بعدی خودم رو میبینم که همراهش سوار واگن آقایون شدم و دارم به صحبتهاش در مورد اینکه هر رمانخوانی باید جنایت و مکافات رو بخونه گوش میدم.
از واگن که پیاده میشم، باید کمی قدم بزنم و امشب عجیب رو هضم کنم. به این چهار نفر فکر میکنم. «سین» پسر بیست و سه سالهای که بهمنماه برای درس داره میره و «نون» دختر بیست و پنج سالهای که نامزدش مدتهاست شهروند اونجا شده و هر لحظه منتظره بهش بپیونده و «الف» دختری هم سن و سال خودم که دل از رشته مرمت بریده و میخواد کارگردان شه و آرزوی رفتن از ایران رو تو سر میپرورونه. و بعد همین آقای تاجرِ جهانگرد که امشب من رو ساخت. هیچ کدوم از این آدمها شبیه من نیستن اما حضورشون حال غریبِ قشنگی بهم منتقل میکنه. به عبور قطار نگاه میکنم، در دل میگم «زندگی عجیبه»
[پرده سوم]
از اتاق میام بیرون و بی مقدمه به مامان میگم میخوام موهامو کوتاه کنم. قیافهش رو کج و معوج میکنه و میگه «موهات که الانم کوتاهه، میخوای پسرونه کوتاه کنی؟» میگم آره. چند ماه پیش بود که عکس اَملی رو به آرایشگر نشون دادم و گفتم «این شکلی بزن موهامو ولی با چتری بلندتر». علی که عکسمو دیده بود گفته بود شبیه دخترای فرانسوی شدی و سر تا پا پر از ذوق شده بودم. هنوزم قیافه فرانسوی شدهم رو دوست داشتم، اصلا برای همین بود که گفتم میخوام پسرونه کوتاهش کنم. به چشم یه چالش میدیدمش. چالش شهامت. فرداش وقتی از دانشگاه برگشتم خونه مامان باورش نمیشد که واقعا موهامو کوتاه کردم.
به قیافهای که هنوز بهش عادت نکردم تو آیینه نگاه میکنم. انگار با خودِ جدیدی رو به رو شدم. به آدم جدیدِ توی آینه میگم «زندگی عجیبه، نه؟»
[پرده چهارم]
دکتر ظرف پسته رو برمیداره و تعارفم میکنه. به رسم ادب یه دونه برمیدارم و تشکر میکنم. میگه «خوبیه اینکه روانشناستم اینه که میدونم تا وقتی نیارم جلوت و تعارفت نکنم لب نمیزنی.» جفتمون به حرفش میخندیم. میتونم ببینم که خوشحاله. اول جلسه وقتی از اتفاقات جدید براش گفتم اونقدر ذوق کرد که اگر وسط این اتاق کوچولو میرقصید هم تعجبی نمیکردم. گفت از اینکه میبینه اینقدر آگاهم لذت میبره. براش تعریف میکنم که هنوز یک وقتایی فکرهای رابطه قدیمیم اذیتم میکنه، میپرسم کی تموم میشه این افکار؟ میگه ما نباید زمان خاصی برای حال روحیمون تعیین کنم. شیش ماه، یک سال یا حتی چند سال. هر چقدر از خودت در یک رابطه بیشتر مایه گذاشته باشی، همونقدر هم دیرتر فراموشش میکنی، داری راه درستی رو پیش میری. سخت نگیر. از مطب که میزنم بیرون، کتابمو از کیفم درمیارم. به پاراگراف های آخر کتاب آلن دو باتن رسیدم. خط آخرِ صفحه آخر کتابی که از اول تا به آخرش در مورد یک رابطه بوده، نوشته بود «دوباره عاشق شدم.» لرزش شیرینی رو حس کردم. و زیر لب تکرار کردم «زندگی واقعا عجیبه.»
درباره این سایت